سایناساینا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

ساینا نفس مامان و بابا

تولد فرشته کوچولو

1393/4/8 18:24
نویسنده : مامان مهسا
114 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره انتظار به سر رسید.یکم اسفندماه بود صبح زود با کلی استرس از خواب بیدار شدم .البته شبش اصلا خوابم نبرد و همش خواب و بیدار بودم.وسایلایی که از قبل اماده کرده بودیمو همراه مامان جون و باباجون و خاله زهرا و بابایی برداشتیمو  رفتیم بیمارستان.وای مامانی دل تو دلم نبود. هم استرس داستم هم از خوشحالی رو پاهام بند نبودم.دوس داشتم از خوشحالی جیغ بکشم و از استرس گریه کنم ولی هیچکدوم شدنی نبود.عزیز دلم تنها من نبودم که شوق دیدنتو داشتم.حال بابایی  نمیفهمیدم فقط میدیدم  روی پاش بند نیست و همش راه میرفت.مامان جونم لحظه به لحظه باهام بود و تنهام نمیذاشت معلوم بود اونم استرس داره.خاله زهرا و بابا محمدم  تو محوطه بیمارستان بودن.کم کم بقیه هم اومدن.خیلیا انتظار دیدنتو میکشیدن گلکم.خاله سوسن و دایی جعفر و خاله جمیله و عمه فریده و مامان فاطمه هم اومده بودن.خجالت

بالاخره صدام کردن و رفتم اتاق عمل وای که چه لحظه های حساسی بود داشتم میمردم از استرس .تا چند ساعت دیگه میدیدمت عزیزم.خندونکخسته

نفهمیدم  چی شد خواب بودم  انگار ولی تا صدای گریتو شنیدم  بیدار شدم.یه دو ساعتی گذشت تا از ریکاوری به بخش منتقلم کردن.ولی تو زودتر از من رفته بودی و همه رو غافلگیر کردی.فداتشم اینقد ناز و تپلی  بودی  که با دیدنت خستگی ازیاد همه رفته بود.عزیز دلم وقتی دیدمت نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.همه دردمو فراموش کردم وقتی که دستای کوچولوتو  تو دستم گرفتم.انگار دنیارو بهم داده باشن.ازاونی که فکر میکردم بیشتر دوستت داشتم.بابایی هم با گل و شیرینی اومد و بدنیا اومدن فرشته کوچولومونو بهم تبریک گفت.محبتبوس

وزن تولدت 50/3 بود عزیز مامان.صورتت پرچربی بود خیلی ناز بودی.

وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخص بشیم بابایی و مامان جون و خاله سوسن اومدن دنبالمون.از طرفی هم باباجون و عمو محمدو مادرجون  هم خونه منتظر ما بودن.کل راه بیمارستان تا خونه رو اروم اروم اومدیم اخه هم من خیلی درد داشتم هم میخواستیم شما اذیت نشی.اول رفتیم شاه چراغ از جلو حرم که رد شدیم درب طلای امام موسی کاظم(ع)وامام جواد(ع) و دیدیم .پیاده شدیم و از اونجا پارچه سبز گرفتیم و بستیم به دست دخترم.

وقتی  رسیدیم خونه دیدیم بابایی واسمون گوسفند گرفته و جلو پامون سر بریدن.

در کل خیلی روز خوبی بود  واسمونبوس

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

khale zahra
8 تیر 93 18:47
vaaay khale joooon mobara veblaget bashe fadat sham nafase khale