بالاخره انتظار به سر رسید.یکم اسفندماه بود صبح زود با کلی استرس از خواب بیدار شدم .البته شبش اصلا خوابم نبرد و همش خواب و بیدار بودم.وسایلایی که از قبل اماده کرده بودیمو همراه مامان جون و باباجون و خاله زهرا و بابایی برداشتیمو رفتیم بیمارستان.وای مامانی دل تو دلم نبود. هم استرس داستم هم از خوشحالی رو پاهام بند نبودم.دوس داشتم از خوشحالی جیغ بکشم و از استرس گریه کنم ولی هیچکدوم شدنی نبود.عزیز دلم تنها من نبودم که شوق دیدنتو داشتم.حال بابایی نمیفهمیدم فقط میدیدم روی پاش بند نیست و همش راه میرفت.مامان جونم لحظه به لحظه باهام بود و تنهام نمیذاشت معلوم بود اونم استرس داره.خاله زهرا و بابا محمدم تو محوطه بیمارستان بودن.کم ک...